دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننهات خونه نیست؟»
یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد.
کلّه کبوترها را رفت و روب میکرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش میدید احساس راحتی داشت. دلش میخواست کمیتنها باشد، اما میدانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر میتوانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمیدانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال میکرد وقتی اینطوری ادامه پیدا میکند، اتفاقی نمیافتد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان ادبی,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان دایی ممد,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب